نارسیس بیات ::
پنج شنبه 89/2/16 ساعت 3:0 عصر
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از
دغدغه دیروز بود وهراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم
و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجابود؟گفت:عزیز ترازهر چه هست، تو نه
تنها در آن لحظات دلتنگی بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،من
آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به
معشوق خویش می نگرد، با شوقتمام لحظات بودنت رابه نظاره نشسته بودم گفتم:
پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟گفت: عزیزتر
از هر چه هست، اشک تنها قطره ایاست که قبل از آنکه فرود آیدعروج می کند،
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم ازجنس
نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سرراهم گذاشته بودی؟گفت: بارها صدایت
کردم،آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن
سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به
ناکجا آباد هم نخواهی رسید.-گفتم: پس چرا آن همه درد دردلم انباشتی؟ گفت: روزیت
دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی، پناهت دادم تاصدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل
برایت فرستادم، کلامی نگفتی،می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای
نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی. -گفتم: پس چرا همان بار
اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به
شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق ت
ربرای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن
اصرارمی کنی همان بار اول شفایت می دادم. گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
نوشته های دیگران()